در زلال شعر: زندگی و شعر امیرهوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)
نویسنده:
کامیار عابدی
درباره:
هوشنگ ابتهاج
امتیاز دهید
برگرفته از متن کتاب:
نام (ه. ا. سایه) را جامعه ادبی ایران سالهاست که به خاطر سپرده است. او را بیشتر با همین نام شاعرانه به یاد می آوریم و کمتر با نام واقعی و اصلیاش که «امیر هوشنگ ابتهاج» باشد. سایه در ششم اسفند ماه ۱۳۰۶ خورشیدی در رشت به دنیا آمد. خانه آنها نزدیک «سبزه میدان» رشت بود و خاندانشان به حکم کارها و فعالیتهای اداری و دیوانی در سالهایی بس دور از تفرش به گیلان کوچ کرده بودند. پدربزرگ مادریاش «رفعت الممالک» بود و پدربزرگ پدریاش «ابتهاج الملک تفرشی». ابتهاج الملک، ذوق شعری داشت، «در جوانی عاشق دختری به نام گوهر بوده و برای او شعر می گفته است. ولی هیچ اثری از او در دست نیست.» وی در سال ۱۳۳۵ ه. ق به وسیله یکی از کشاورزانش در روستای دگور گیلان کشته شد. دو همسر و هفت فرزند داشت: «مادربزرگ من زن اول ابتهاج الملک بود که فقط پدرم را از او داشت. وقتی ابتهاج الملک زن دیگری گرفت، مادر پدرم طلاق گرفت. آن زن سه پسر و سه دختر به دنیا آورد: «غلامحسین»، «ابوالحسن» و «احمد علی» ابتهاج و سه دختر». پدر سایه «آقاخان ابتهاج» و مادرش «فاطمه رفعت» بود. «پدر و مادرم به گونه ای با هم قوم و خویش بودند. برای این که مادرم، مادر پدرم را عمه خانم صدا میکرد که او یا عمه و یا دختر عمه اش بود. جز پدر و مادرم که در رشت به دنیا آمدند، باقی اجدادم گیلانی نبودند: پدربزرگ پدری ام تفرشی یا گَرَکانی بود. مادربزرگ مادری ام اصفهانی بود که مادر او شیرازی بود. یا مادر پدرم تهرانی و مادر او مازندرانی بود اما مادر و پدرم رشتی هستند. من و خواهرهایم هم در رشت به دنیا آمدیم.»...
بیشتر
نام (ه. ا. سایه) را جامعه ادبی ایران سالهاست که به خاطر سپرده است. او را بیشتر با همین نام شاعرانه به یاد می آوریم و کمتر با نام واقعی و اصلیاش که «امیر هوشنگ ابتهاج» باشد. سایه در ششم اسفند ماه ۱۳۰۶ خورشیدی در رشت به دنیا آمد. خانه آنها نزدیک «سبزه میدان» رشت بود و خاندانشان به حکم کارها و فعالیتهای اداری و دیوانی در سالهایی بس دور از تفرش به گیلان کوچ کرده بودند. پدربزرگ مادریاش «رفعت الممالک» بود و پدربزرگ پدریاش «ابتهاج الملک تفرشی». ابتهاج الملک، ذوق شعری داشت، «در جوانی عاشق دختری به نام گوهر بوده و برای او شعر می گفته است. ولی هیچ اثری از او در دست نیست.» وی در سال ۱۳۳۵ ه. ق به وسیله یکی از کشاورزانش در روستای دگور گیلان کشته شد. دو همسر و هفت فرزند داشت: «مادربزرگ من زن اول ابتهاج الملک بود که فقط پدرم را از او داشت. وقتی ابتهاج الملک زن دیگری گرفت، مادر پدرم طلاق گرفت. آن زن سه پسر و سه دختر به دنیا آورد: «غلامحسین»، «ابوالحسن» و «احمد علی» ابتهاج و سه دختر». پدر سایه «آقاخان ابتهاج» و مادرش «فاطمه رفعت» بود. «پدر و مادرم به گونه ای با هم قوم و خویش بودند. برای این که مادرم، مادر پدرم را عمه خانم صدا میکرد که او یا عمه و یا دختر عمه اش بود. جز پدر و مادرم که در رشت به دنیا آمدند، باقی اجدادم گیلانی نبودند: پدربزرگ پدری ام تفرشی یا گَرَکانی بود. مادربزرگ مادری ام اصفهانی بود که مادر او شیرازی بود. یا مادر پدرم تهرانی و مادر او مازندرانی بود اما مادر و پدرم رشتی هستند. من و خواهرهایم هم در رشت به دنیا آمدیم.»...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی در زلال شعر: زندگی و شعر امیرهوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)
آه در باغ بی درختی ما/
این تبر را به جای گل که نشاند؟!
چه تبر اژدهایی از دوزخ/
که به هر سو دوید و ریشه دواند...
یک نفس بگشای .. جنگلِ انبوهِ مژگانِ سیاهت را .. تا بلغزد ...
بر بلورِ برکهء چشمِ کبودِ تو
با تمام نفرت دیوانهوار خویش،
میکشم فریاد:
ای جلاد
ننگت باد.
آه، هنگامی که یک انسان
میکُشد انسانِ دیگر را
میکُشد در خویشتن
انسان بودن را.
بشنو ای جلاد
میرسد آخر
روز دیگرگون
روز کیفر
روز کینخواهی
روز بار آوردنِ این شورهزار خون.
زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین.
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین.
آه، هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها میگیرد آتش
برق سرنیزه چه ناچیز است
و خروش خلق،
هنگامی که میپیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق
چه دلاویز است.
بشنو ای جلاد
میخروشد خشم در شیپور
میکوبد غضب بر طبل
هر طرف سر میکشد عصیان
و درون بستر خونین خشم خلق
زاده میشود طوفان.
بشنو ای جلاد
و مپوشان چهره با دستان خونآلود
میشناسندت به صد نقش و نشان مردم
میدرخشد زیر برق چکمههای تو
لکههای خون دامنگیر
و بهکوه و دشت پیچیدست
نام ننگین تو با هر «مُردهباد» خلق کیفرخواه.
و به جا ماندست از خون شهیدان
بر سوادِ سنگفرش راه
تقش یک فریاد:
ای جلاد
ننگتباد
ای پرده دل فریب رویا رنگ
می بوسمت ای سپیده گلگون
ای فردا ای امید بی نیرنگ!
مثل همه آثار استاد، این یکی هم بی نظیره...
از گردش شبانه خود خسته میرود
دنبال او پریده و بیرنگ سایه ای
آهسته می رود...
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياری كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد كند